واگویه

متفرقه

واگویه

متفرقه

آتش بازی برف ها...!

 آتش بازی برف ها...!

آسمان کبود بود، برف ها هم،


برف می آمد

هر دانه برف برای آتش زدنم کافی بود!

چشمانم آنقدر یاری کرد تا دورترین دوردست را هم برفی ببینم.

زمینی صاف

پر از سنگلاخ های تنهایی

محکم ایستاده بودی!

...........

..........رفتن تو............

یک قدم برداشتی و من به جاپای مانده ات روی برف خیره شدم.

....نمی دانم ثانیه ها چقدر دویدند تا از تو عقب نمانند؟؟!!

خواب نبودم!

در جا پاها غرق شده بودم

خیلی دست و پا زدم....فریاد زدم....

نجاتم ندادی....هیچ کس نجاتم نداد!

وقتی سرم را بالا گرفتم

دیگر

همه جا سپید شده بود...

جاپای دیگری نگاهم را سریع دزدید!

درست بالای جاپای قبلی...و یکی دیگر بالای آن...

و دیگری...دیگری...یکی دیگر....

باورم نمی شد!

خطی سپید و ممتد و طولانی....

به اندازه ی تمام لحظه هایی که حجم تو را داشتند...!!

رفته بودی!

کاش

جاپاهایت را هم باخودت می بردی...

تا من از هر دانه برف که روی صورتم می نشست آتش نگیرم

و آنقدر برف بارید و بارید و من به جاپاها نگاه کردم،

تا سوختم!!

.......تمام شد......

من آنقدر سوختم تا برف ها آتش نگیرند....

 

مرحوم حسین پناهی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد