واگویه

متفرقه

واگویه

متفرقه

رسوایی

 

 

رسوایی

 

حال که رسواشده ام می روی

واله وشیدا شده ام می روی

حال که غیراز توندارم کسی

زین همه تنهاشده ام می روی

حال که چون پیکرسوزان شمع

شعله سراپاشده ام می روی

حال که همراه خراباتیان

همدم صبحها شده ام می روی

حال که درواده عشق وجنون

واقع عذرا شده ام می روی

حال که در بهر تماشای تو

 

غرق تمناشده ام میروی


 

 

خدا

به نام خدا

امروز یکی از بدترین روزهای زندگی ام بود. سرخوردگی و احساس حقیر شدن تمام وجودم رو فرا گرفته. ای کاش می توانستم عقده درونم رو بگشایم و با کسی درددل کنم. ای کاش به این اندازه بد نبودم. زندگی مجموعه ای از محاسبات است و من در محاسباتم اشتباهاتی داشتم .البته غیر قابل جبران نیست ولی شاید بهای این اشتباهات گران باشد. امروز احساس تنفر از خود تمام وجودم رو تسخیر کرد. من در باتلاقی از اشتباهاتم دارم فرو می روم و هیچ فریاد رسی نیست...

فقط امیدم به یکی است که او تنهاتر است و همو است که تنها دلیل بودنم است.اگر امروز لحظه ای از من غافل می شد شاید دیگر....نبودم.غفلت جایی در او ندارد.

 امروز نرگس و رز درونم پرپر شد...

   امروز ندای او را به روشنی در خودم احساس کردم. و زین پس امید به او و لطفش سرلوحه زندگی در حال ویرانی ام است....

 

 

آتش بازی برف ها...!

 آتش بازی برف ها...!

آسمان کبود بود، برف ها هم،


برف می آمد

هر دانه برف برای آتش زدنم کافی بود!

چشمانم آنقدر یاری کرد تا دورترین دوردست را هم برفی ببینم.

زمینی صاف

پر از سنگلاخ های تنهایی

محکم ایستاده بودی!

...........

..........رفتن تو............

یک قدم برداشتی و من به جاپای مانده ات روی برف خیره شدم.

....نمی دانم ثانیه ها چقدر دویدند تا از تو عقب نمانند؟؟!!

خواب نبودم!

در جا پاها غرق شده بودم

خیلی دست و پا زدم....فریاد زدم....

نجاتم ندادی....هیچ کس نجاتم نداد!

وقتی سرم را بالا گرفتم

دیگر

همه جا سپید شده بود...

جاپای دیگری نگاهم را سریع دزدید!

درست بالای جاپای قبلی...و یکی دیگر بالای آن...

و دیگری...دیگری...یکی دیگر....

باورم نمی شد!

خطی سپید و ممتد و طولانی....

به اندازه ی تمام لحظه هایی که حجم تو را داشتند...!!

رفته بودی!

کاش

جاپاهایت را هم باخودت می بردی...

تا من از هر دانه برف که روی صورتم می نشست آتش نگیرم

و آنقدر برف بارید و بارید و من به جاپاها نگاه کردم،

تا سوختم!!

.......تمام شد......

من آنقدر سوختم تا برف ها آتش نگیرند....

 

مرحوم حسین پناهی